وقت هایی است که نمی دانی چه بگویی وقت هایی است که حتی از خود درونت هم کم می آوری وقت هایی که میخواهی چیزی بگویی میخواهی خلاف جهت شوی اما... نیروی عظیمی تو را چنان در جریان موافق غرق می کند که... که خودت هم باورت نمیشود این تویی که حالا موافق شده ای... موافق سرنوشت... موافق تمام روزهای سخت سرنوشت... در این وقت ها دیگر خودم را نمی شناسم! گویا این نقاب نامرئی را کسی دیگر بدون اینکه بدانم روی چهره ام جاگذاری کرده و اینقدر کارش خوب بوده که هنوز هم متوجه نشدم و هی نقاب هی نقاب هی نقاب روی نقاب می زنم و نمیدانم چرا چیزی در آن اعماق مال من نیست... صاحب آن نقاب را می شناسم... این سرنوشت بدنوشت...
C†?êmê§ |